🍂

باورم نمیشه اخرین پست اینجا روز تولد21سالگیم بوده باشه!


خیلی خالی ام . خیلی

  • ۲ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۲۷ آبان ۹۷

    تولدم :)

    :)))

  • ۳ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶

    هستم ؟

    یهو یه حرف .. یه پرسش .. یه کامنت .. میتونه آدم‌و به خودش بیاره ..

    اینکه هستم ؟

    برای کیا هستم اصلا ..

    چرا دارم خودمو‌ وقف یه سری کارا میکنم که میدونم از بیفایدگانند ..

    میدونم اخری ندارند ..

    خوشی ام‌برام ندارند ..

    میدونم نیستم ..

    نیستم برا آدمایی که باید براشون باشم ..

  • ۳ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶

    مقتصدی که من باشم ..

    از اون دخترا  که

    بگه 

    خب چرا دو تا گل گرفتی گرونه !!

    یه دونه ام‌کافی بود ؛))

    از اونام بنده !

    :/

  • ۴ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶

    این خاطره ی پیر به هم‌میریزد .. آرامش تصویر به هم میریزد ..

    دقیقا مابین یه حالتی ام به طوری که :
    باید کلی حرف بزنم ولی نمیزنم ..
    دچار یه خودسانسوری شدم که حد نداره ..
    حتی تو ممو گوشیمم دارم خودمو سانسور میکنم ..
    حتی تو کانال یک نفره ی خودم ‌‌..
    حتی تو دفترام ..
    به جایی رسیدم که دارم برمیگردم عقب و بعضی چیزارو پاک میکنم ..
    حتی پست های این وبلاگ هم یکی یکی دارن کم میشن  ..
    منتظرم ..
    منتظر ...

  • ۵ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۶ خرداد ۹۶

    نهم خرداد ماه 1396

    رفتیم انقلاب .. آرزو خسته شد ی کم نشست رو نیمکت ..
    یه اقای میانسال بهم گف توام بشین ..
    گفتم نه ممنون 
    گف بیا بشین دختر .. جا باباتم 
    من نشستم 
    برگشت‌گفت : 
    همین کارارو میکنید که جمهوری اسلامی میکندتون تو کیسه ...

    +صرفا برای ثبت شدن .

  • ۳ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶

    من اینجا را دوست دارم

    من هی دلم می خواهد بنویسم . وقتی دارم کار می کنم . وقتی راه می روم . وقتی دارم می خوابم . دلم می خواهد یک چیزهایی  بنویسم . شاید اصلا مهم نباشد . شاید خیلی الکی باشد ولی خب دلم می خواهد بنویسمشان ولی وقتی می آیم اینجا همش زل می زنم به کیبورد . انگار چیزی برای نوشتن ندارم . بعد بیخیال می شوم و می روم دنبال زندگی روزمره .

     دیگر عادت کردم به ننوشتن. مثل اشکهایم که آنقدر نگهشان داشتم برای وقتهای تنهایی که دیگر گریه کردن یادم رفت .

    حتا گاهگاهی دلم برای وبلاگم می سوزد فکر می کنم مثل یک زن پیر دستش گرفتم یک روز بردمش خانه سالمندان و حالا اگر وقت کنم یک روزی بهش سر می زنم که هم دلش نشکند هم خودم عذاب وجدان نداشته باشم .

    من اینجا را دوست دارم به اندازه همه مواقع دلتنگی و روزهای تنهایی . حتی اگر خودم بنویسم و فقط خودم بخوانمش ..


    + :)

  • ۳ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

    بعضی وقتها ..

    بعضی وقتها دل آدم یه جوری می شود . یه جوری که اصلا معلوم نیست . انگار از مرز دلتنگی هم گذشته . بعد هر چه قدر به دور و برت نگاه می کنی که دلیلش را پیدا کنی هیچ چیزی نیست . انگار زل زده ای تو ی تاریکی مطلق و دنبال چیزی می گردی که اصلا نمی دانی چیست . حتی وقتی همه چیز خوب است . همه چیز آن طوری است که باید باشد باز هم این حس لعنتی هست .سالهاست گاه گاه دلتنگ چیزی می شدم که اصلا نمی دانم چیست . یه وقتهایی چنگ می اندازد روی دلم می نشیند و من هرچقدر میگردم دلیلش را پیدا کنم که برای همیشه از  شرش خلاص شوم  فایده ندارد بعد  آنقدر  می گذرد تا یادم برود هست .

    ولی خوب میدانم  حوصله روز های گذشته را ندارم چه برسد به اینکه دلم برایش تنگ شود . شاید یک جایی از دلم برای روزهای آینده تنگ می شود .

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۵ خرداد ۹۶

    وضعیت سفید

    یه سه چهار نفری هستن که من اگه یبار دیگه باهاشون حرف بزنم ، 

    به قول امیر تو " وضعیت سفید"، کثافتم!




    +خدایا… مردم مشهد خیلی خوبن ،

    لهجه شون خیلی قشنگه ،

    وقتی میگن " میدونی چیه؟" قند تو دلم آب میشه .

    هرچند که لحن دعا کردنم خیلیییی لوسه ،

    ولی خودت مراقبشون باش 🙄🙏

  • ۵ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

    لیوان آب :) +لینک پیام ناشناسم :)

    اینکه چرا همیشه آخر شب ها اینطور شدید احساس تشنگی می کنم برای خودم هم مشخص نیست اما همین شب گذشته که میخواستم آب بخورم به این فکر کردم که این عادت تشنگی ِ شدید ِ شبانه از کی بوجود آمده است.


    خوب که فکرش را می کنم من از بچگی ، یعنی همان وقت ها هنوز دستم به لیوان های درون جاظرفی نمی رسید ، این عادت را داشتم اما چون نه می توانستم لیوان را بردارم و نه جرات می کردم کسی را بیدار کنم همیشه تشنه می خوابیدم و به خودم قول می دادم که حتما صبح یک لیوان ِ پر آب خنک خواهم نوشید . اما مثل هر عطش دیگری صبح ها قبل از اینکه برطرف شود فراموش می شد .


    بعد ها که بزرگتر شدم ، یعنی از زمانی که دستم میرسید به لیوان های درون جاظرفی هرشب که احساس تشنگی می کردم با حوصله ی تمام یکی از لیوان های درون جا ظرفی را انتخاب میکردم ، پرَش میکردم از آب و عطشم را میخوابانیدم.


    این نوشته را احتمالا 40 سال بعد اینگونه به پایان میرسانم که ، حالا پیر شده ام و با وجود اینکه دستم به لیوان های درون جاظرفی میرسد ، آنقدر قدرتش را ندارم که از جا بلند شوم و عطشم را بخشکانم.


    میترسم آخرش هم طوری بمیرم که بگویند بیچاره ! ناکام یک لیوان آب از دنیا رفت ..



    + لینک پیام ناشناس :|

    https://telegram.me/harfbemanbot?start=MzYxOTMzOTg3

  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶

    من هستم :)

    نوشتمو نوشتم و نوشتم و آخر سر پاک کردم :)
    فکر کنم بهتره بی هیچ حرف اضافه ای بگم :
    سلام رفقا »)
  • ۴ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۶ فروردين ۹۶

    موندنی نیستم .. حالتونو بد میکنم فقط ..

    هیجدهم امتحاناتم شروع میشه و من کاری واسشون نکردم ..

    ۵شنبه مبرم تهران .. دیگه نمیتونم اینجا بمونم .. هرچند خوابگاهو هم دوست ندارم .. جمعه ام سعی کنم که زبان بخونم واسه امتحان .‌‌. ازون نگرانی ندارم چون زبانم خوبه و نمرم کامل میشه اگه سرامتحان اوضام خوب باشه ..

    +به احتمال نودو یک درصد به خاستگاری امیرحسین جواب مثبت بدم . تو این اوضاع بهترین راهه .. و امبرم بهترین فرده 

    نه درصدی ام که رضایت ندارم واسه اینه که میترسم بعدا پشیمون بشم .‌ پشیمون بشم که دختری بودم که برنامم بود اول به استقلال مالی برسم بعد به ازدواج فک کنم اما الان ... 

    با استادم صحبت کردم .. گفت ازاین ترم میتونی جابی که بهت معرفی میکنم کار کنی .. تنها این قول استاد میتونه دلگرمم کنه که ب امیر جواب مثبت ندم 

    .

    .

    .

    .

    .

    نقطه ها حرف سکوت بودن 

    تمام 

    اینجاهم تمام شد

  • ۲ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

    خدایا ؟

    هرآن امکان داره که منفجر شم .. جسمم .. مغزم .. روحم ..

    انفجاز مهیب .. که خیلیارو ممونه عذاب بده ...

    مگه کم باعث عذابم شدن ؟ کیا بودن قبل کنکورم همه چیو به باد دادن ؟ 

    وگرنه من الان مدیریت دانشگا تهران نبودم .‌  چی میخوان ؟ جونمو ؟

    گرفتن ک .. الان زنده ام بنظرت ؟ زنده ام ؟ نه .. نه .. اشتباه نکن .. نیستم 

    بیخیال .. مهمم مگه ؟ نوچ .. 

  • ۳ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

    خدایا .. میشه تمومش کنی ؟

    از ترحم کردن بیزارم .. ازینکه بعد اینهمه مدت کسایی بیان حالمو بپرسن که حتی چش دیدنمم ندارن تو حالت عادی .. متنفرم ازین وضعیتم

    از فضولیای بی جای اینواون .. از خوبی گفتنای دوستام و حتی فامیلام .‌‌‌. 

    متنفرم ازشون .‌‌ تنفر به معنای واقعی کلمه ..

    اینستامو پاک کردم .. تلگرامم log out زدم .‌ وب بلاگفامم حذف کردم 

    فقط اینجارو دارم 

    فقط 


  • ۱ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

    یا ارحم الراحمین

    خدایا برمن رحم کن . برخانواده ام رحم کن :(

          
  • ۴ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۱ دی ۹۵

    تو مجلس !


    خواستگار : آقای ... من تعریف خانواده ی شما را از فلانی زیاد شنیده ام .

    پدر : نظر لطفشون بوده .

    خواستگار : من ملاکم برای ازدواج اینه که همسرم باید حتما چادری باشه .

    پدر  : من عذر خواهی میکنم . مثل اینکه جای مناسبی نیومدید !

    خواستگار : ولی دختر شما که چادریه !

    پدر : درسته ولی فکر نمیکنم مناسب شما باشه

    خواستگار : چطور ؟!

    پدر  : خب اگه کسی بیاد خواستگاری دختر من و بگه که من زن چادری می خوام میگم متاسفم و اگه هم بگه من زن مانتویی می خوام بازم می گم متاسفم !

    خواستگار : چرا ؟!

    پدر  : برای اینکه کسی که ملاکش برای ازدواج لباس آدما باشه سطح فکرش به خانواده ی من نمیخوره !

    همینطور که داشتم ظروف را جابه جا می کردم فکر کردم که چه زمانی مردم ما به این درجه از فرهنگ  و شعور اجتماعی می رسند که از تعیین کردن پوشش زنان دست بردارند ؟

  • ۵ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۱ دی ۹۵

    بزرگترین لذت هایی که ... :(

    یکی از لذت بخش ترین کارا واسم اینه که یه شونه برمیدارم و میدم دست بابام دیگه خودش بقیشو میفهمه .. شونه میکنه و واسم میبافه .‌.. کلی ام قربون صدقم میره .. ولی فک کنم دیروز ، آخرین باری بود که میتونستم خودمو واسه بابام لوس کنمو شونه بدم دستش .. 

    دومیشم اینه که از مامانم بخوام واسم‌لالایی بخونه .. حالا هرجا که باشه .. پشت تلفن .. هرجا .. ولی دیگه نمیتونم ازش بخوام .. باید با همون لالایی سر کنم که موقعی که داشت واسه پسرخالم میخوند یواشکی ضبطش کردم ..

    فقط اینکه .. چقد زود همه چی از هم میپاشه .. چفد زود ..

  • ۳ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

    قاب آرزو

    «ط» به من گفت که تصویر منحصر به فرد ذهنت چیست . آن لحظه جوابش را ندادم ؛ اما در تمام راه برگشت به خابگاه توی اتوبوس داشتم به آن فکر می‌کردم . این‌که من توی یکی از اتاق‌های امور اداری دانشگاه دوره لیسانس کار کنم . همانجایی که مشرف به فضای سبز و ساختمان قرمز رنگ است و من همیشه با حسرت به زنان کارمند آن اتاق نگاه می‌کردم . بعد در حالی که من و تو تا همیشه همسفر و همراه زندگی هم هستیم همکار هم شده باشیم و میز تو درست روبروی میز من باشد . بعد در حالی که زمستان است و بخاری اتاق روشن است و ناهارمان را گذاشته‌ایم همانجا تا گرم شود ؛ از پنجره به بیرون نگاه کنم و برف‌های ریزی که می‌بارد؛ دانشگاه را مثل همان روزها با شکوه کرده و هیچ کسی هم توی حیاط نیست و سکوت لذت بخشی توی دانشگاه حاکم است . حتی ماموران حراست هم چپیده‌اند توی اتاقک‌شان و دارند چایی می‌خورند . بعد توی سرمایی که با وجود بخاری و لباس گرم تا مغز استخوان‌هایم  نفوذ کرده و انگشتان دست و پایم سرد و کرخت شده ؛ حس این‌که هم تو را دارم ، هم توی جایی که همیشه دوستش داشتم کار می‌کنم، یک سرخوشی عجیب را توی وجودم سرازیر می‌کند . یک قاب از من و تو و اتاق و دانشگاه و برف و سرخوشی از بودنت تصویر منحصر به فرد ذهن من است ..

  • ۴ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵

    امروز تولدمه :)


  • ۵ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵

    ...


    چه میشه کرد ...

    +توجیه نکنیم .. 
  • ۳ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱۸ آذر ۹۵

    شرح در عکس


    میزان مرگ ناشی از خشونت علیه زنان ۱۵تا۴۴ ساله در ایران با میزان مرگ بر اثر سرطان برابر است. 

    سخنگوی کمیسیون قضایی مجلس سال۹۴

  • ۸ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۵ آذر ۹۵

    حیاط ِ دانشکده :)

    ببینید .. دوتاشونم دارن ب دوربین نیگا میکنن 😍 


  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۹ آبان ۹۵

    سلام :)

    اگر هنوز برای دختر بچه ماشین بغلی  که از شیشه ماشین داره شما را نگاه می کنه ، شکلک درمیارید  و دست تکون میدین ..
    هنوز هم زنده اید !😍😍
     
  • ۱ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۸ آبان ۹۵

    تعطیل شد .

    راهه ارتباطی .. فقط به احترام دوستیهایی که اینجا شکل گرفت ..

    تمام .


    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵

    و من به خوابگاه بازگشتم :|

    تو شهرمون یه ارگانی ! دوتا مسجد ساخته ..

    یکی بین راهی ! یکی ام واسه ی روستا !

    اونیکه واسه روستا ساخته دقیقا بالای کوهه ! مسجده ها ، امامزاده نیست !

    ماشین ک هیچ ! یه جوونم نمیتونه ازونجا بالابره چ برسه ب ی زن و مرده سن بالا !

    فک کنم با هلیکوپتر مصالح ریختن اونجا !

    اونیکی ام ازموقعی که ساخته شده و افتتاح !! درش بستس !

    امروز فهمیدم حتی آب و سرویس بهداشتی ام نداره !

    نمیدونم هدف دقیقا چی بوده !

    کارآفرینی ! یا هدر دادن پوله مملکت ! یا انگیزه های دیگه !

    یاهم ... .

     

  • ۲ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۴ مهر ۹۵

    :دی

    هواجوریه که فقط خواب میچسبه 😆😆😅😅

  • ۸ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

    این فیلد خالی است

    یکی از دلایلی که دلم نمیخواد برم مسجد یا هیئت 

    واسه اون مردا و پسرای خیلی زیادیه ک دم در واسادن !

    ورودو خروجه خانومارو کنترل میکنن :\

    ترجیح میدم بمونم خونه و تلویزیون مراسم ببینم :|

  • ۲ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

    ^_~

    ‏تو ایران سخت ترین کار دفاع از حقوق زنانه . 

    باید راجع به استقلال زنان با خانومایی بحث کنی که عکس پروفایلشون نوشته "آقامون گفته عکس نذارم"


  • ۴ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

    جز من شوریده را که چاره نیست
    بایدم تا زنده ام در درد زیست
    عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
    عاشقی را لازم آید درد و غم

    راست گویند این که : من دیوانه ام
    در پی اوهام یا افسانه ام
    زان که بر ضد جهان گویم سخن
    یا جهان دیوانه باشد یا که من ...

    نیمایوشیج

  • ۲ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۱۶ مهر ۹۵

    😍

    ‏واقعا مهم نیست آدما چند سالشون باشه یا چقدر از هم دور باشن


    یا حتى چقدر با هم متفاوت باشن ، همینکه همدیگه رو درک کنن خودِ خودِ آرامشه .💙



  • ۸ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

    خب خب .. :)))

    فردا میرم خونه😄😄😄😄
    کلاسای شنبه تا دوشنبرو هم نمیرم 😇😆😇😆😅
    ی کم بریم تقویت شیم 😐 پوست استخون شدم والا😐😐

  • ۳ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵

    ^~^

    چرا اینقد ضعیف شدم من :(

    نمیتونم خابگا بمونم :(

    نمیتونم :(

    انجام دادن کارا واسم سخته :(

  • ۴ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵

    بی مخاطبه خودم :|

    فقط دوست داشتن که شرط نیست ...

    مهم " موندن " و تنها نذاشتنه 🙂

    وگرنه حالا هی من دوست داشته باشم

    هی از کارات بفهمم دوسم داری 

    وقتی نموندی به چه دردی میخوره ؟ :)💙


  • ۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۰ مهر ۹۵

    خابگاه هم لعنتی است

    :(

  • ۳ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

    رسما پاییز شروع شد !

    پاییز عزیز

    قدمت مبارک 


    عزیز جان مثل سال هاى قبل نباش 

    ما قول مى دهیم اگر سرد بودى نگذاریم

    دست هاى کوچک کار توى سرما بلرزند 

    قول مى دهیم اگر ببارى 

    نگذاریم سقفى چکه کند

    هر مخلوقى را 

    شریک سفره هایمان کنیم تا گرسنه نمانند 

    و دلبرانمان را چنان عاشقانه دوست بداریم 

    که ابرى ات 

    غمبارشان نکند 

    پاییز جانم 

    مهربان باش 

    مهربانى تو وزش و بارش و خنکاست

    خودت باش

    قول مى دهیم خودمان باشیم



  • ۶ پسندیدم
  • ۱۴ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    این روزها ...

     چند روز است که فکرم به شدت مشغول یک چیز شده است ...

    به این که چقدر همه چیز خوب نیست! هی برمیگردم عقب ...

    هی می آیم جلو ... گذشته و حال را زیر رو رو میکنم ...

    تازه تازه، متوجه شده ام که اگر چیزهایی هنوز مرا اذیت میکنند ،

    برای این است که خودم نخواسته ام به آن ها پایان بدهم ...

    اگر چیزهایی را دوست داشته ام و ندارمشان ...

    برای این است که خودم بلند نشده ام ... قدم بر نداشته ام ...

    یا این که اعتقاد دارم نمیشود با قاطعیت راجع به آینده نظر داد ...

    نمیشود حتی مطمئن گفت که یک ساعت دیگر من کجا هستم و چه کار میکنم ...

    اما اعتراف میکنم که اگر خیلی اتفاق های خوب برای من نیافتاده  است

    به سهل انگاری ها و ضعف خودم برمیگردد ...

    از چند وقت پیش ... چیزی را میخواستم ... خیلی به نظرم دست نیافتنی بود ...

    بعضی ها میگویند خواستن ها دو جورند یا هوس اند و فروکش میکنند ...

    یا میل و علاقه ی معنوی اند و میمانند ...

    خواستنی که من میگویم هردویشان را داشته ... یا شاید هم نداشته ...

    خواستن بود به معنای واقعی کلمه ... بعد ...  الان  این اتفاق افتاد ... .

    این طوری شد که من متوجه شدم میتوانم ... و اگر نتوانسته ام ... نخواسته ام ... .

    حالا میخواهم بعضی چیزها را عوض کنم ... بعضی چیزها را بریزم دور ...

    و جایشان چیزهای جدید بگذارم ...

    نمیدانم کی دلزده بشوم و باز رخوت سراغم بیاید .

    ولی الان و در این لحظه این تغییر را میخواهم ...

     

     

    پ.ن: اصولا به هرچیزی که دلم بخواد میرسم ! ... 

    +درد درومدن دندون عقل :((((

  • ۳ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

    کنکور سراسری^_~ تموم شد !

    رشته ای دلم میخاس درومدمم ..

    اونم دانشگا تهران ..

    تبریک به همه ی کسایی که درومدن ..

    رقیه جونم .. مبارکه ..

    پرواز جان .. تبریک میگم عزیز

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

    تعطیلات !


    گاهی وقتا آدم حوصله ی خودش رو هم به زور داره

     و دقیقا همون روزه که همه ی عالم و آدم باهات کار دارن و

    تو فکر میکنی با خودت کاش یه امروز تو رو فراموش کرده باشن !

    اینجاست که میگن : تنهایی طلاست !

    کاش یه دکمه رو سرم داشتم که با روشن شدنش مردم میفهمیدن

    که امروز حوصله ی هیچ آدمی نداری !

    ندارم حوصله صداشونو...ندارم! چه برسه بتونم وجود فیزیکیه کسی رو تحمل کنم !

    بذارید تو سکوت آدما فکر کنن .

    فردا صبح که از خواب بیدار شدن حالشون خوب میشه خوب.

    فقط یک امروز اعصاب رفته تعطیلات !

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

    این فیلد میتواند خالی باشد ..


    با این وضعیتی که پیش میره ،

    آیندگان جز یه مشت احمق ،

    چیز دیگه ای نمیشن ، احمق هایی که تو خانواده پذیرفته نشدن

    و تو صفحات مجازی دنبال توجهن .


  • ۵ پسندیدم
  • ۹ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

    این فیلد میتواند خالی باشد !

    استرس و نگرانیه شدید برای یک خانوم سم مهلک است !

    لطفا پرهیز کنید و کنیم !


    +این سازمان سنجشم کشت مارو ، با این ادا اطواراش ! حسابو کتاب نداره ک هیچی تو .. !

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    اعتراف نوشت !

    میخوام اعتراف کنم که :

    به چیزی که ضخامت پوست آدمو تغییر بده ، میگن تجربه ؛

    و یه تجربه ی خوب اونکه تو رو پوست کلفت تر کنه !

  • ۷ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    لبخند نویسی :)

    فرض کن سوار ی تله کابین میشی .. کلی هیجان داری ..

    با عشق منتظری ببینی چی میشه و آروم و قرار وجودت با ی انرژی بی اندازه ،

     مبادله شده .. تله کابین راه میفته ..

    ب مناظر دور و برت نگاه میکنی .. ب ارتفاع ..

    ی ذره سرده .. ی ذره میترسی ..

    از ی جایی ب بعد  ، مه دور و برت رو میگیره ..

    و جایی دیده نمیشه ..

    این موقع ها لازمه چشماتو ببندی و ی نفر برات

     از مسیری تعریف کنه ک تو نمیتونی ببینیش ..

    یا جفتتون نمیتونین ببینین ..

    ولی اون ، نقش خودشو توی این رویا ایفا میکنه ..

     و مسیرو برات قشنگتر توصیف میکنه ..

     و بعد از اون مه ، میتونی طلوعی قشنگ از خورشید رو تماشا کنی ..

    تو زندگیم همینجوریه ..

    از ی جایی ب بعد انرژیمون کم میشه .

     سردمون میشه و مه نا امیدی دور و برمونو میگیره و لازمه ی نفر ، ..

    ی نفر باشه و دستشو بذاره پشتمونو بگه :

    " چشماتو ببند .. از اینجا ب بعدش پای من .. "


  • ۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    دوراهی

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..


    امشب تا صب انقدی مینویسم دوراهی تا معنیشو از دست بدع واسم ..


    دوراهی ..

    ...

    ...

    ...

    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

    💙

    گاهی اوقات .. خیلی زود ، دیر میشود ..

  • ۲ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

    مزخرفات را دور بریزید ...


    مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار

    می گوید ازدواج کنم!

    و بی شک اگر من روزی،

    با مردی ازدواج کنم که

    باهم به مهمانی های احمقانه ای برویم،

    که مردان یک طرف جمع شوند و

    از سیاست و کار و فوتبال بگویند و

    زنان یک طرف دیگر جمع شوند و

    از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و

    ساکشن و پروتز لب و پستان و جک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان،

    در رختخواب وسریال های ترکیه ای ماهواره و

    خرم خاتون حرف بزنند،خودم را آتش می زنم!!!


    مادر من..عزیز دلم،

    اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و

    تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و

    آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و

    شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و

    شب گردی های بی هوا و

    سفر های بی هوا با کوله پشتی و

    عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و

    دیوانه بازی هایی از این دست زد و

    آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که

    به زمین و زمان و هر پشه ی نَری که 

    از دور و برم رد می شود گیر نداد و

    به من احساس "رفیق" بودن داد.

    و نه تنها

    احساس "زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان 

    حسودی شان شد و مجبور شدیم

    برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم،

    آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم؛

    که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است

    و ازدواج به جای اینکه ، سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد،

    سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و

    غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست،

    احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید.

    مرا ببخش.


    +این متنو قبلا جایه دیگه ای هم گذاشته بودم .

  • ۵ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

    کسی میگفت ..

    ‏یه دختری زنگ زد گفت " الو بابایی ؟ "

    گفتم اشتباه گرفتی

    ولی طوری ذوق مرگ شدم که هرچی میخواست براش میخریدم ؛

    حالا میفهمم چرا نقطه ضعف هرپدری دخترشه .



  • ۶ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

    کانال ♡

    اگه دوس داشتین ، کانال خوبیه :)

    vatantabar@

    https://telegram.me/vatantabar

  • ۱ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

    🌜🌛

    بعضی چیزا چرا تا این حد لعنتی ان ؟!

    واقعا چرا ؟!



  • ۴ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

    کاف

    ‏یه روزی ...

    یه نفر ...

    جوری سفت بغلت میکنه ...

    که تمام تیکه های شکستت ...

    دوباره به هم میچسبن ...



  • ۳ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

    ¿!

    این حجم از آروم بودن اصلا برا من خوب نیست !

    از تااین حد آروم بودنه امروزم میترسم !

    😩😩😩😩

  • ۵ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    ♡♡♡♡


    خانومه گفته تاحالا منو کسی اینجوری بغل نکرده بود 😅😅😅

    چقد این عکس حس خوبی داشت 😆😆😇😇

  • ۷ پسندیدم
  • ۹ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

    .

    دلم یه خبر خوش میخواد ... 

    همین !

    چیز زیادی نیستا ...

    همش مرگ .. تصادف .. مریضی ..


    خداجان .. حواست هست ؟!

    حواست به نفره چهارم باشه لطفا .. 

    متشکرم !

    +میخواستم یه عکس از یه قحطی تو هند بذارم  . میخواستم سوال کنم که بنظرتون خدا چرا گذاشته همچین اتفاقی بیفته ... ولی .. پشیمون شدم کاملا یهویی !

  • ۲ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

    الهی !

    از عُمر من بکاه و بر عُمر مادرم  افزا .


    پ.ن : قصد پست گذاشتن نداشتم .. فقط خواستم از پست قبلی رد شم .

    اگه باعث ناراحتی شدم عذر خواهی دوستانم ...



  • ۲ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵

    تا کجا ؟!

    هر وقت این عکسو میبینم به خودم میگم باید به عکاسش جایزه ی بهترین عکس رو بدن

    یااینکه دوربینشو بکوبن تووسرش بگن آدم باش نجاتش بده جای عکاسی ...

    :(

    پ.ن : عکاس سه ماه بعده اینکه جایزه ی بهترین عکس رو گرفت خودکشی کرده !


  • ۵ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

    نمیدونم نوشت !

    ◈یه دخـــتر خــــوب ، تو یه  جـــامـــعه ی  بـد


    ◈انـــقد مـــیخوره تو ســـری ، تا مـــیشه  یه  دخــــتر بـد ...


  • ۵ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

    ♡ شعر ♡

    نه کسی

    منتظر است،

    نه کسی چشم به راه…


    نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه!


    بین عاشق شدن و مرگ

    مگر فرقی هست؟


    وقتی از عشق نصیبی نبری

    غیر از آه...!


    حسین شریفی


  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

    دیالوگ :(



    - با افتادن یک سیب جاذبه کشف شد .

    اما با افتادن هزاران بچه از شدت گرسنگی در کنار دیوارها، هنوز انسانیت کشف نشده !


    بعدانوشت : این جملرو نوشتم ولی الان فهمیدم قبلا همین جملرو با ی کم تفاوت چارلی چاپلین گفته😂😂😂😂 


  • ۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵

    تک ...



    - آخرین باری که اعتراض کردی کی بود؟

    + در سن چهار سالگی قند رو توی لیوان چایی پرت کردم.

    - آخرین باری که تعجب کردی کی بود؟

    + توی همون سن چهار سالگی وقتی دیدم قندم توی چایی حل شد...

    - آخرین باری که خوشحال شدی کی بود؟

    + در سن چهار سالگی وقتی فهمیدم قند چایی رو شیرین میکنه

    - بعد از اون دیگه از چیزی خوشحال نشدی؟

    + نه دیگه چیزی نبود که به اون اندازه خوشحالم کنه


  • ۶ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵

    بارالها ..

    خدایا امشب ..
    آرام کن دلهایی ..
    که از شدت غصه گرفته اند...
    به دلهاآرامشی ازنوع
    خودت عطا کن...

           🌙 
  • ۵ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۹ شهریور ۹۵

    ¤_¤

    دلتنگم ... دلتنگ چی ؟ هووم .. خو نیدونم ک !

    ینی خدا میدونه ؟

    هووم .. بازم نیدونم .. 


  • ۴ پسندیدم
  • ۱۴ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    ♡ کارهای ساده ! ♡

    ‏گاهیم میشه با یه احوال پرسیه ساده حال آدما رو خوب کرد!



  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    شعور ¿؟


    چه بسیار انسانهایی هستند که....


    بالای خط فقر هستند...


    و زیر خط فهم..

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    عنوان نداره والا :| 《فعلا ثابت》

    سلام و عذر خواهی ...
    تا زمانیکه ی سیستم جدید بگیرم نمیتونم وباتون بیام ...
    با گوشی ام مطمئنا میدونید که سخته 😕
    هرکی ام وبم میاد از لطفشه :)

    ببخشید ب هر حال ^_~
    • فاطمه :)
    • شنبه ۶ شهریور ۹۵

    باور !



    هاردی : 

    معذرت میخوام که بهت گفتم احمق !


    لورل :

    اشکال نداره،

    خودم که میدونم احمق نیستم


    مهم باور ما به خودمونه، 

    قانون زندگی قانون باور است

  • ۴ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۵ شهریور ۹۵

    بیخیال نوشت !

    همه تون حداقل یه دفه نوشتین "مثه اینکه سرت شلوغه..بای"😐👋🏻

  • ۴ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۵ شهریور ۹۵

    این ویسو برای کسی که اینجاست نوشتم و گفتم .. میتونید گوش نکنید :)



  • ۴ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۹۵

    خدایا ... بعضیا رو خیلی تر خوشبخت کن :)

  • ۵ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۹۵

    روزه بد :|

    تاحالا واستون پیش اومده برای مدت طولانی تو یه مسیر به یه جای خاص نگا کنین ؟ بعدش که برین نزدیک تر ببینین دقیقا اونجا یه ماشین هس و  پشت فرمونم یکی از اشناهاتون باشه ؟!
    🙈🙈🙈🙈🙈🙈
    امرووووز واسه من پیش اومد ...
    بادوستم پیاده میرفتیم جایی !
    حرف میزدیم !
    اصلا متوجه نبودم کسی تو ماشینه !
    آب شدم اصن :/
    پسره باخنده سلام اینا داد !
    ینی اون فک کرد دارم بش نگا میکنم ؟!
    من ؟! من اونجوری ب کسی زل بزنم ؟! 😏
    وای نه 🙈🙉🙊🙈🙉🙊
    ازون لبخنده شیطانیش مشخص بود ک اونطور فک کرده .. 😏😏😏😏
    یه وضعی بودا ..
    خدانصیبتون نکنه :(

  • ۳ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵

    باعرض احترام فراوان ..

    این صدای جیگرمونه دیه ... چع کنیم !


    دریافت

  • ۴ پسندیدم
  • ۱۴ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵

    داریم به کجا میریم ؟ :(

    مادر معتاد:


    قیمت باران و بهار3 ساله15میلیون تومان، تکی نمی فروشم


     پیش فروش فرزندی که یک ماه دیگربه دنیا می آید


    روزنامه شهروند

  • ۲ پسندیدم
  • ۱۹ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۹ مرداد ۹۵

    ☆☆☆☆

    - ببینم رابرت تا حالا آدم کشتی؟
    + آره، یه زن رو
    - با اسلحه یا سلاح سرد؟
    + هیچکدوم، با احساساتش بازی کردم



    دیالوگ فیلم 
  • ۴ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۹ مرداد ۹۵

    اهلی :)

    شازده کوچولو گفت:  اهلی کردن یعنی چی؟
    روباه گفت: این چیزیه که امروزه داره فراموش می شه... یعنی پیوند بستن...

    - پیوند بستن؟
    -البته. مثلا برای من تو پسر بچه ای بیش نیستی، مثل صد هزار پسر بچه ی دیگه! نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من.
    من هم برای تو روباهی بیش نیستم. مثل صدهزار روباه دیگه...

    ولی اگه تو منو اهلی کنی، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت...
    تو برای من در جهان بی نظیر می شی و منم برای تو بی نظیر می شم...

    شازده کوچولو گفت:کم کم دارم متوجه می شم. یه گل هست... که گمون می کنم منو اهلی کرده باشه...


     شازده کوچولو

  • ۵ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۹ مرداد ۹۵

    شعر :)

    🌱

    تو تمنای من

    یار من و جان منی؟


    پس بمان تا که 

    نمانم به تمناى کسى ...


    مولانا🍃


  • ۴ پسندیدم
  • ۹ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵

    زندگی _ل_ف

    زندگی که دادگاه نیست تا من به دنبال احقاق حق باشم ... 


     زندگی ، زندگی است ...


    باید گذشت کرد تابتوان از زندگی لذت برد ...


    گذشت رمزپیروزی در زندگی است❤️




  • ۶ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵

    🍀🌱

    ازنـــاراحـــتـی بـــمـــیـر


    ولــی نـذار


    مـــنــت  آروم کـردنــتـو


     بـذارن سـرت ..



  • ۱۰ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵

    ✊✊💪💪

    هر ضربه پُتکی لزوما برای خرد کردن نیست

    خیلی وقتا برای شکل دادنِ

    اگر فولاد خامی

    باید پُتک بخوری تا شمشیر برّان بشی

    والا

    هیچکس نه برای تخریب نه برای شکل دادن به هوا پُتک نمیزنه

    قدر پُتک هایی که میخوری را بدان

    که در شکل دادنت خیلی موثرند 

  • ۷ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵


    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺣﺎﺩﺛﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﻓﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ .

    ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ تنها ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ عهده ﮪﯿﭻ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ...


    ﺳﯿﻤﻮﻥ ﺩﻭﺑﻮﻭﺍر

  • ۵ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵

    من یک نفر چپ دست هستم ...

    روز جهانی چپ دست ها مبارک ...❤

  • ۹ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵

    👀

    یه بار دیگه بهش،بگو دوستت دارم..!

  • ۷ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵

    آدم ها👀

    همدیگر را یکهو ول نکنید

    آدم است قلب دارد،

    روح دارد میشکند مریض میشود

    از خودش و همه دنیای،

    اطرافش خسته میشود

    همدیگر را یکهو ول نکنید

    آدم است،کارهای عجیب و غریب میکند،

    تصمیم های دیوانه وار میگیرد 

    آدم است،

    ممکن است دیگر، هیچوخت خوب نشود ..

  • ۷ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵

    🌸

    یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

    چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند


    کاظم بهمنی

  • ۶ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵

    .......

    سلام !

    باید بگم دیشب اینموقع رتبه ها اومده بود ... میشه نپرسید؟

    اومم ..بهتره خودم بگم ... صادقانه ..

    اینکه رتبم سه هزار تا بالاتر از رتبه ی ساله پیشم اومد 😢

    اینکه از دیشب تا الان 2ساعتم نخابیدم ..

    اینکه هنوز تو شوکم ... هنوز نگا میکنم به درصدامو میگم چرا اینجوری شد ...

    چرا ...

    اینکه من تمام درصدام ب طور جهشی بالاتر رفته ...همونقدرم رتبم بالاتر رفته !

    جداازینکه خبر دارم امسال سنجش قروقاطی بوده ! خیلیا تووکل کشور اعتراض زدن ..

    هرچن،شاید،بیفایده ..ولی ..اشتباه کردن .. اشتباهه محض ..

    بگذریم ...

    میخوام بگم منو اینجا ی عنوان فاطمه ی قبل مورد قبولم ؟

    نمیدونم ...ولی حس میکنم جایگاهم تو خونه و حتی جامعه عوض شده !

    دختری که ازس انتظار پزشکی میرفت سه هزارتا رتبش بالاتر رفته !

    نمیدونم ... حس میکنم دیگه نمیتونم از بابام بخوام واسم چیزی بخره !

    واقعا فک میکنم باید با بستنی خوانواده ی نصفه ی تو فریزر بقیه ی تابستونمو سر کنم !

     ...هعی...

    میدونین ..حس میکنم نمیتونم ب بابام بگم دلم تنگ شده،بابا بریم بیرون؟

    اینکه الان ..اوضام خرابه .. خالم میگه تو هر رشته ای بری موفق میشی مهم اینه .. 

    میگه وختی رفتیو موفق شدی ب الانت میخندی .. بهش میگم ..اره ..میدونم ..موفق میشم ..

    ولی ..الان سخته ..خیلی سخت ..این شرایطو دوست ندارم .. اینکه داییم میگه ..عی بابا ..نا فک میکردیم فاطی محکمه ..چرا اینقد سوسوله این ..میگه نسل شما چی بشن ...

    راسس ..برخوردخونوادم خوب بود ..اینکه درصدامو دیدن و دیدن ک چقدی پیشرفت کردم ..پس مشکل از من نبوده  ..

    ب خالم میگم کاش تو شرایط سختی بزرگ شده بودم .. کاش از بابام محبت ندیده بودم ..

    کاش این بی تفاوتیو حس نمیکردم هیچوخت ... 

    هعی ...

    نمیدونم شاید من زیادی حساسم ...خیلی زیادی تر ...ولی حس میکنم نگاهاش با کنایس ..

    پووووف . .بگذریم ..

    مبخاستم حذف کنمو برم .. میخاستم برم ... موندم ولی ..هرچند ..


  • ۵ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۹۵

    رابطه ی اضطراب با خوردن !!!

    ینی الان ساعت 3نصفه شب نشستم دارم انجیر میخورمو  ب خودم قول یه سری چیزارو میدم !!!!!!!!
    بعدشم ..اون 5تایی که پست قبله منو پسندیدین ...ینی افسردگی گرفتنه منو پسندیدین عایا؟
    [آیکون قهر]

    +ممنونم ازتون ♡♡♡♡♡
  • ۱۳ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵

    ☆☆☆☆☆☆☆

    من همین الان اعلام میکنم که افسردگی قبل نتایج کنکور گرفتم :(((

    کاش بتونم بخابم :/

    +یه جایه دیگه ام اعلام کردم اینو:| 

  • ۸ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵

    نتیجه ی دورهمیه دیشب :)))))

  • ۷ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵

    موقت!!!!!

    اینا ینی فازشون چیه آخه :/

    چرا نمیذارن نتایجو آخه :/

  • ۷ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

    عکس پروفایل این روزای کنکوریا :)))

  • ۱۲ پسندیدم
  • ۲۹ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

    پیرو پست قبل :)

    به مامام گفتم :| البته ب سختی 😑 اینکه هیچی نگفته و اینا ...

    تلگرام شب پی ام داد ..منم نشونه مامام دادم .اینجوری نوشتم درجواب سلامش:

    سلام 'ح'جان ...فاطی حمومه ..کاری داشتی؟!!!!!

    بیچاره :))))

    خجالت شد جواب داد: نه زن عمو . 

    همین !!!!!!!!!

    :)))))

     

    +باتشکر از همتون

    پ.ن: ینیاااا برای اولین باز تو طوله عمرم رفتنی بیرون ریمل زدم !(البته عروسی اینا میزنم) 

    پیاده ام بودیم ! بادم میومد ! هرچی گردوخاک بود ریخ تو چشای من :/

    نمیتونستمم قشنگ بمالم چشامو!!!! حرصم گرفته بودااا ..

    بگو دختر دیفونه ..ب تو ازین قرطی بازیا نیومده . والا 



    ++من واقعن عذخواهی میکنم. من سیستم ندارم و نمیتونم فعلا ب وبای همتون بیام:(

  • ۹ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

    ♡کمک ♡

    سلام!♡

    میخواستم یه سوال بپرسم راسش ..♡

    چیجوری میتونم به یکی که احترام خیلی ویژه ای واسش قائلم بفهمونم که نباید جلوتراز 

    حدش بیاد؟! ♡

    😔😔😔😔😔


    +جواب کامنتا تو وب خودتون میدم بااجازتون :)

  • ۷ پسندیدم
  • ۲۳ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵

    حرفهای گفته نشده ...

             - تهِ حرفا خدافظى میکنن!

              + نه؛ حرفا از بعدِ خدافظى تازه شروع میشن..


  • ۹ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵

    تنهایی ...

    فکر می کردم تنهایی یعنی

    من،

    سکوت،

    پنجره های خاک گرفته،

    نمیدانستم سنگینی اش بیشتر می شود در ازدحام آدم ها


  • ۱۱ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۶ مرداد ۹۵

    .......*

    کسی به مرداد چیزی گفته که اینجوری داغ کرده؟؟!


    شده اینجا مث کویر!شبا یخ  روزا دااااغ ..

    خدایا؟! شکرت :*



  • ۱۱ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

    باعرض پوزش !

    سلام !

    من برای مدتی نظرات وبم رو بستم  .. فقط برای مدتی :)

    باعرض پوزش مجدد😟



  • ۱۰ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۹۵

    نگاه من به زندگی😍

    ی سری حرفا ، ی سری reaction ها ، ی سری رفتارها ..

    کلا ی سری " ی سریا " بدجور تو ذهن آدم میمونن . چ مثبتش . چ منفیش .

    کلا میگم ، یاده من خیلی خوب میمونه ، خیلی :) .

    مثبت بودنه ادما ک خوبه  ، ولی منفی ها .. خوبه ک آدمه تلافی کنی نباشیم .. ولی دور بشیم 

    آدما ترسناک میشن وقتی عوض میشن .. دور بشیم . تو اینکار ب طرز عجیب غریبی مهارت دارم

    .. واقعا عجیب غریب :) 

    😊😊

  • ۶ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

    منو داداشِ گلم!

    اینستا نصب کردم :|


    زود داداشم همونجا فرستاد مگه قرار نبود نصب نکنی؟!


    اخه برادر من بذا من بیام تو! ببینم اصن باید چیجوری جوابتو بدم!


    بعد بزن تو ذوقم!


    میگم اومدم ببینم چیجوریه! میگه هیچی نداره!


    دیدم جواب ندم ب صلاحمه!و به صرفه ام هست!


    والا


    ینی یه همچین داداشه جیگری دارم من

  • ۱۰ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

    بدون عنوان ...

  • ۵ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

    زمزمه های من

    چرا دلمون می شکنه ؟

    شاید چون انتظار غیر واقعی داشتیم .

    شاید چون روی کسی حساب باز کردیم که نباید باز می کردیم .

    شاید چون زندگی رو اونجور که باید نشناختیم .

    شاید چون رویاپرداز یا حتی ایده آلیست هستیم .

    شاید چون ...

    دلایل زیادی داره . به هر حال مشکل درون ماست و نه کسی که فکر میکنیم دلمون رو شکسته !

    دلمون به دست انتظارات و نگاه مون به زندگی شکسته .

    یه دوستی داشتم که مدام ضد حال میزد . بدها !! بهش گفتم چرا هی دل آدم رو می شکنی ؟ میگفت دل اونقدر باید بشکنه که یاد بگیره نشکنه !

    الهی به اون درجه از شناخت برسیم که فقط نظارگر باشیم . یه شاهدی که نمی رنجه !

  • ۶ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

    نسل ِ ما

     
    نهایتش روزی دستهایی را میگیریم که دنیای کسی بود ،

    و شناسنامه هایمان یک اسمِ دیگر با خود حمل میکنند ...

    حاصلش بچه هایی میشوند که ما فقط اسمِ پدر و مادر را برایشان یدک میکشیم ...

    این میشود انتهای نسلی که دوست داشتنش را قورت داد ...
     
     
     
  • ۵ پسندیدم
  • ۹ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

    بی خوابی نوشت !


    داشتم فکر می کردم الان تو گوشه گوشه ی دنیا آدمای زیادی هستن که ناخوش احوالن.

    آدمای زیادی که واسه زنده بودن می جنگن. 

    و یادم افتاد که چقدر خوبه که من سالمم.

    چقدر خوبه که هر روز میتونم بدون فکر قرص و دارو و شیمی درمانی و درمونگاه روزمو شروع کنم. 

    خدا جونم شکرت. و به همه ـشون کمک کن که حالشون خوب شه. تو رو خدا :*

  • ۱۲ پسندیدم
  • ۱۳ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

    "موقت"

    فک کنم عشق حس خیلی خوبی باشه :)

  • ۷ پسندیدم
  • ۱۹ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۸ مرداد ۹۵

    بدون شرح هایش

    ریچل:درسته من دیگه با تو ارتباط خاصی ندارم



    راس:باشه!




  • ۵ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

    اهنگو گوش بدین :)

     

    من دلم تنگه ..heart

    دلم برای همون یه نفر تنگه !

    تا نیاد ..

    تا نباشه ...

    هیچ چیز درست نمیشه ... !!! sad

     

     

     
  • ۸ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

    هووووووف

    عی بابا :|


    تاالان چرا من شبا بیدارم اخه :|

    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

    تقدیمی

        تقدیم به بانوهای وبم :)

     

     

     

     

     

    دریافت

     

    شعر:الهه فاخته

    دکلمه:رضاپیربادیان

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۵ مرداد ۹۵

    :/


    لباس بازیگرا تو جشن حافظ امسالو دیدین ؟


    :/




    http://s1.picofile.com/file/8261167268/425420340_86695.jpg

    http://s2.picofile.com/file/8261167218/425420179_85562.jpg

    http://s1.picofile.com/file/8261167126/425327843_29707.jpg

    http://s1.picofile.com/file/8261167076/425324109_84290.jpg

    http://s1.picofile.com/file/8261166992/425222723_85182.jpg

    http://s2.picofile.com/file/8261167334/425426797_45993.jpg

    http://s2.picofile.com/file/8261167350/425434129_29853.jpg

    http://s1.picofile.com/file/8261167376/425637021_30554.jpg

  • ۶ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۵ مرداد ۹۵

    ........

    - این اولین اشتباه بزرگ زندگی اش بود؟


    + بله ...


    -اما غصه آن، تا آخر زندگی بیخ گلویش خواهد ایستاد ...




  • ۵ پسندیدم
  • ۲۳ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

    تشکر :)

    با تشکر فراوووون از آقای عرفان :)


    خوشمل شد نه ؟

  • ۸ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

    خوشم...


    خوشم میاد فامیلامون پایه ـن ..خخخخ

    نقاط حساس این متن به زبان تُرکیست..

    هرکی تُرکی بلده  بخونه :)

    بلدم نیستین من ترجمه نمیکنم :دی



  • ۵ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

    هعی


    قلبم داره میزنه بیرون :/

    اخه من چرا اینقدی ترسوام اخه


  • ۶ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۳ مرداد ۹۵

    زندگی ...

    فکر می کنم سخت نیست که آدم فقیر باشه وقتی بین فقیرا زندگی می کنه
     اما سخته آدم پولدارباشه وقتی بین خیلی پولدار ها زندگی می کنه!

     

    ما وضع مالی متوسطی داریم اما خب دوستان من همه وضعشون

    خیلی توپه و این سخته! نه این که دلم بخواد جای اونا باشم بعضی وقتا

    فقط هم دیگه رو درک نمی کنیم! بچه مایه دارا (اکثرا)  این طوری

    اند دیگه! نمی فهمند وقتی می گی نمی خوام دانشگاه آزاد

    یا غیر انتفاعی برم یعنی چی! نمیفهمند وقتی می گی که

    دلم می خواد استقلال مالی پیدا کنم یعنی چی! نمی فهمند که وقتی

    دعوتت می کنند یه رستوران خیلی گرون قیمت و بهت

    شیشلیک و فیله و جوجه می دهند نباید توقع داشته باشند که تو هم

    با همین شیوه یه بار دعوتشون کنی! نمی فهمند که پشیمونت می کنند از

    این که دعوتشونو پذیرفتی! نمی فهمند که عمر دوستی ها

    به گرون قیمت بودن رستورانی که باهاشون می ری بستگی نداره

    و حتی تعداد دوستات! نمی فهمند که وقتی میایند تو خونه ات نباید

    شبیه پری مهربون باهات رفتار کنند! نمی فهمند که تو اصلا دلت نمی خواد

    که جای اونا باشی اصلا دلت نمی خواد که قدر پولو ندونی!

    و از زندگی کردن تو همین خونه راضی هستی! نمی فهمند که مادر

    پدرت لزوما نباید ماشین جدا داشته باشند!

    نمی فهمند که محل شما با محل اونا فقط چند خیابون فاصله داره و

    احمقانه است که فکر کنی آسمون بالا سر اونا برف می باره

    ولی بالا سر ما آفتاب سوزانه!

    نمی فهمند که برای تو واقعا مهم نیست که لباست مارک دار باشه یا نه!

    و نباید این موضوع رو برای تو مهم کنند چون تو داری زندگیتو می کنی!

    اینایی که از هیچی می رسند به همه چی بهتر می فهمند! 

    این دخترایی رو که منتظرند که یه پسر پولدار بیاد و خداوند سرش

    بلای آسمانی بیاره و ازشون خواستگاری کنه رو نمی فهمم و

    این پسرایی که 25 سالشونه ولی دستشون تو جیب مامان باباشونه!

    حس همیشگی من این بوده که باید دستت تو جیب خودت باشه

    حداکثر تو 22 سالگی!

     

    + به اینا که رتبه ی برتر کنکور میخان بشن تبریک می گم!

    حسم اینه که خیلی تلاششون زیاد بوده و باید این طوری باشه.

    فکر می کنم باید یه دوره کوزت وار تو زندگی ام باشه تو زندگی

    هر کی که بوده اون آدم خیلی بزرگ و ماندگار شده!من خیلی دلم می خواد

    که تلاشم زیاد باشه و باید این طوری باشه تو این شبای قدر خودم واسه ی

    این خواسته ام خیلی دعا کردم.. اینکه آدم با پشتکاری بشم اینکه

    هی کار کنم و هی کار کنم و خسته نشم!

    شما هم برام دعا کنید!

  • ۲ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۳ مرداد ۹۵

    "عقرب"

    ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺮﺏ ﺑﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺮﺏ !

    ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻭﺭﻣﯽﺩﺍﺭﯾﻢ

    ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺮﮔﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ،

    ﻣﺪﺍﻡ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺰﯾﻢ . ﺑﺨﯿﻠﯿﻢ؛ ﺑﺨﯿﻞ !

    ﺧﻮﺷﻤﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﻨﮓ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؛

    ﺧﻮﺷﻤﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﻓﻠﺞ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ .

    ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﻖ ﺑﺰﻧﺪ،

    ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺟﻮﺩ .

    ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡ . ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺑﺨﯿﻞ . ﺑﺨﯿﻞ ﻭ ﺑﺪﺧﻮﺍﻩ .

    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ،

    ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺤﺘﺎﺝ

    ﺍﺳﺖ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻌﯽ ﻣﺎ

    ﻫﺴﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﭘﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺑﯿﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ !


    +از کتاب "کلیدر" محمود دولت ابادی
  • ۳ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲ مرداد ۹۵

    "یکبار نگاهم کن"

    مثلا من یه دختر روستایی باشم ..تو یکی از روستاهای سرسبز شمال..

    یکی از همین دخترایی که

    لباس محلی میپوشنو و روسری ِ گل گلی قرمز سرشونه ..

    ازوناییکه صب تاغروب مشغول کار کردن ـان

    صب زود از خواب بیدار شمو مرغ و جوجه هارو آب و دونه بدم

    بعد خندون برم تو نون پختن به مامانم کمک کنم..

    غروبم یکی از سطلای بزرگ دسته دارو بذارم رو سرم !!

    وبرم گاو ِ دوست داشتنیمو بدوشم ...

    مثلا بعد کلی کار و خستگی ِ زیاد..موقعی که دارم شیر ِگاومو!میدوشم

    ازپشت سر صدای چکمه می شنوم..

    برمیگردم و تورو میبینم که بااون فدوقامت بلند تو لباس سربازیت

    کمی اونطرفتر واسادی..

    اونوخت میدونی چی میشه؟

    تو یه لحظه تموم خستگیو غم های عالم فراموش میشن

    از شدت هیجان سطل شیر از دستم میفته و می دوام سمتت

    تو محکم  بغلم میکنیُ من بی پروا تو آغوشت رها میشم

    تو بوی عرق کار میدیُ من بوی پِهِنِ گاو !!!!!

     

    ببین..همه ی کارا بامن...تحمل کردنه تموم ِ غصه ها بامن !

    تو فقط..یه بار نگام کن :)

     

    +حیف که دختر ِ یکی از روستاهای شمال نیستم ..

    ++تو ذهنم اومد و اوردمش رو کاغذ..همین !

  • ۴ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵

    رهایییییییی :))


    اغا تموممم شد..


    راحت شدیما..


    &_&



    همین فعلن..میاممم زودی

  • ۵ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۵ تیر ۹۵

    :)


    دیگه از دست ما خارجه..


    تایم تموم شُد..


    فقط خدا خودش کمک کنه


    &_&


    #عنوان عوض شُد :)

  • ۳ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۴ تیر ۹۵

    لحظات اخر :)


    اِهم اِهم..فاطمه زِندس :)


    من 41تا ستااره دارم..ایشالا اوایل هفته میاام :)

  • ۳ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵

    تموم شد :) :(


    عیدتون مبارک :)


    تعطیلات خوش بگذره :)

  • ۵ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵

    میرم :|


    اومدم بگم میرم تاکنکور :|


    +یه اعترافی بکنم:

    واسه من هیییچ برنامه ای

    هیچ اجرایی

    هیچ فیلمی

    هیچ چی

    جای تاموجریو نمیگیره :)

    همون موشُ گربه خودمون :)

    دوس دارم ساعتهااا بشینم نگا کنم

    خسته نمیشم که :)

    خخخ..

    دعا کنین واسم :)



    +ببخشید که نتونستم بیام وباتون :(

    بعدکنکور جبران میکنم حتمن :)

  • ۵ پسندیدم
  • ۱۴ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۲ تیر ۹۵

    11


    خیلی این روزا داره سخت میگذره :|


    کاش زودتر دوهفته دیگه شه :|

  • ۵ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۲ تیر ۹۵

    10

    هرجا میرم واسه قالب,میزنم قالب دخترونه

    با چی روبرو میشم؟؟

    فقط عشقو عاشقیو پسر

    عه...

    ینی چی اخه

    انگار ... !

    +بجز عرفان جای دیگه سراغ ندارین قالب واسه بیان ؟

    >_<
  • ۵ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    9

    بدون شرح !!


    *.*


    الان فهمیدین یه چیزیو؟؟ خخخ


    بعدانوشت:خب ینی نفهمیدین ذوقم مماخشو عمل کرده ؟؟؟

    اینجوری بود *-*

    شداینجوری*.*

    آدم لوسی ام نیستم والا

    خیلی ام جدی ـام

    خودم گفتم که انحرافیه :|

    خب اصن باشه چرا میزنین :(((

    دیگه تکرار نمیشه

    [ایکون دختربچه ای که داره مماخشو میکشه بالاچون گریه ـش دادین :دی]



  • ۵ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵

    8


    یاد گرفته ام توی رابطه هایم، آدم ها را آزاد بگذارم ، همانقدر که خودم را....
    آدم ها حق دارند تا یک جایی، تا یک روزی بخواهندمان و بعد دیگر تمام !!
    هیچوقت بیشتر از سه و نهایت چهاربار به در بسته خانه شان نمی کوبم،
    در را باز نکنند ، میروم

    بهانه هایی مثل صدای زنگت را نشنیدم ، خانه نبودم ، برق قطع بود و چه و چه ....

    گاهی آدم را قانع نمی کند..



    نکته: حواسمون باشه بهم تو رابطه ها


  • ۴ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

    7

    باید به عرض برسونم که ...که...که... :/

    من 25تیر کنکور دالَم :|

    خیعلی هم واسم مهم وتعیین کنندس

    فقط خواستم بگم *-*

    همین :)

    دیگه امشب شبه دعاست..

    هرچی کَرَمِتونه ^_^



      نکته: پُست گذاشتن که کنتور نداره...هِی بذار..والا :)



  • ۵ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

    6


    نمی گنجد تمنای دعا در واژه ها امشب...

  • ۳ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

    5

    بغض داشتم ...

    یه بغض عجیب ...

    فقط میدونم هیچوخت این بغضو نداشتم ...

    بغضم میشکنه..گریه میکنم ...اروم..مث همیشه ...

    حتا اگه درِ اتاقمم باز باشه ..کسی نمیفهمه دارم اشک میریزم

    هیچوخت هیشکی نفهمید...تودار بودم...ولی از خودِ این مدلیم بَدَم میاد ..

    پُرَم...پُر ...

    تلفن زنگ میزنه ..دوستمه..مامانم صدا میکنتم که جواب بدم...

    میرم جواب بدم..صورتمم میبینه..ولی نمیفهمه ...

    هووف ...

    آره ..نفهمید..هیچوخت نفهمید ..

    همیشه فک کرد خوبم ... همیشه..همیشه خوب بودم ..همیشه خوبم..در"ظاهر"

    جواب میدم..صدامو کنترل میکنم...باجون کَندَن...دوستمم نفهمید...

    دوباره اومدم اتاقم..

    دوباره اشکام ریخت ...

    گوشیمو برداشتم..داداشم اس داده بود ...

    جواب دادم ...

    پرسید:داری گریه میکنی؟ حالت خوبه ؟

    :)

    دیگه گریه نکردم...

    حالم خوب شُد ...

    خیلی کمن این آدماییکه منو بفهمن ...

    شاید فقط داداشم باشه ...

    فقط ...

    بهش زنگ زدم..گفتم نه..چطور؟

    گفت..دروغم که بلد نیسی بگی..

    لوس میگم داداشی..تو چیجوری اینقدی منو میشناسی؟

    میخنده...فقط میخنده

    دوسش دارم..خیلی..

    ازم دوره..خیلی..

    کاش بود...کاش نزدیکم بود...

    خیلی تنهام..

    گاهی به مامانم میگم شماها خیلی خودخاهین...

    خو فک نکردین فاصلمون 5ساله یکی میره اون یکی تنها میمونه؟

    بهش میگم خو میشدیم سه تا..ما خیعلی کَمیم..

    الان من یه آجی میخوام...

    فداش..میخنده و میگه..تو اگه ازدواج کردی یه دونه ب دنیا بیار همون..دوتا پیشکش :))))

    راس میگه... همیشه راس میگه...

    :)



  • ۳ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

    4

    خداجان...امشب...جواب دعاهای همرو بده

    فضول نیستما..هرچی خودت صلاح میدونی..

    ولی...

    همه دلشکستن...

    به تو نیاز داریم..

    خدا...خب تو همه کسه ما زمینیایی

    مامگه ب جز تو چند تا خدا داریم؟هوم؟

    نداریم...


    +التماس دعا..تو شب عزیز

  • ۲ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

    3

    الان حس ی دختر کوچولویی رو دارم که خونواده شو تو یه خیابون شلوغ گم کرده :(

    دختر بچه ای که بهش یاد دادن تو زندگیت به هیشکی اعتماد نکن ...

    همش میخام برم پیش اقای پلیس ...ولی از بس بی اعتمادم میام اینور دوباره ...

    میرمو میرمو میرم ...بهم یاد دادن به خودم متکی باشم ..

    میرمو بیشتر گم میشم ...

    آره ...گم شدم ...

    خدایا ...

    یکیو یفرست بیاد منو پیدا کنه ... اخه منم بنده توام :(

    من ترو دوس خداجان


    +یادم میمونه به بچه ام تو آینده ها ...

    یاد بدم "ساده" باشه ...

    هرچند آدمای اطرافش پیچیده باشن...ولی اون ساده باشه...

    خوب باشه ...

    آدمای ساده ..خیلی خوبن

    کاش بیشتر شن :|



  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۷ تیر ۹۵

    2

    دارم فک میکنم آدما چرا انقد تنهان

    چرا بااینکه اینهمه ادم دوروبرمونه بازم تنهاییم

    شاید اصن درست نباشه

    دارم فک میکنم شاید همه ی ما کلمه ی تنهارو اشتباه معنی کردیم

    :/

    چقد به کلمات ظلم میکنم

    تنها..تنهایی...تنهاشدن...

    معنی کلمات از نظر افراد متفاوته

    به نظر من تنهایی یعنی مرگ

    خب الانا هرچقدم فک کنم تنهام تنها نیستم...

    چرا به کلمه ی بیچاره تلقین میکنیم همش؟

    بیشتر که فک میکنم میگم شاید بعد مرگم تنها نباشیم..

    شاید ...

    پس تنهایی ینی چی؟

    حتمن تنهاییو زنی داره که شوهرش معتاده و بچه هاش بی توجه ...

    یا زنی که بچه نداره و شوهرشم فوت شده...اره..این دیگه میشه تنها...

    خب شاید بازم نشه...

    بیخیال

    تنهایی یه حسه

    حس بی کسی...

    خب بازم که ی کلمه ی دیگه شد...شد بی کسی

     بگم حس تنهایی ...



  • ۰ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۷ تیر ۹۵

    1

    اینجا احساس غریبی میکونم :/

    بلاگفا خوبه :|

  • ۲ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۵ تیر ۹۵

    مقتصدی که من باشم ....

    از اون دخترا  که

    بگه 

    خب چرا دو تا گل گرفتی گرونه !!

    یه دونه ام‌کافی بود ؛))

    از اونام بنده !

    :/

  • ۲ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶