«ط» به من گفت که تصویر منحصر به فرد ذهنت چیست . آن لحظه جوابش را ندادم ؛ اما در تمام راه برگشت به خابگاه توی اتوبوس داشتم به آن فکر می‌کردم . این‌که من توی یکی از اتاق‌های امور اداری دانشگاه دوره لیسانس کار کنم . همانجایی که مشرف به فضای سبز و ساختمان قرمز رنگ است و من همیشه با حسرت به زنان کارمند آن اتاق نگاه می‌کردم . بعد در حالی که من و تو تا همیشه همسفر و همراه زندگی هم هستیم همکار هم شده باشیم و میز تو درست روبروی میز من باشد . بعد در حالی که زمستان است و بخاری اتاق روشن است و ناهارمان را گذاشته‌ایم همانجا تا گرم شود ؛ از پنجره به بیرون نگاه کنم و برف‌های ریزی که می‌بارد؛ دانشگاه را مثل همان روزها با شکوه کرده و هیچ کسی هم توی حیاط نیست و سکوت لذت بخشی توی دانشگاه حاکم است . حتی ماموران حراست هم چپیده‌اند توی اتاقک‌شان و دارند چایی می‌خورند . بعد توی سرمایی که با وجود بخاری و لباس گرم تا مغز استخوان‌هایم  نفوذ کرده و انگشتان دست و پایم سرد و کرخت شده ؛ حس این‌که هم تو را دارم ، هم توی جایی که همیشه دوستش داشتم کار می‌کنم، یک سرخوشی عجیب را توی وجودم سرازیر می‌کند . یک قاب از من و تو و اتاق و دانشگاه و برف و سرخوشی از بودنت تصویر منحصر به فرد ذهن من است ..