چند روز است که فکرم به شدت مشغول یک چیز شده است ...
به این که چقدر همه چیز خوب نیست! هی برمیگردم عقب ...
هی می آیم جلو ... گذشته و حال را زیر رو رو میکنم ...
تازه تازه، متوجه شده ام که اگر چیزهایی هنوز مرا اذیت میکنند ،
برای این است که خودم نخواسته ام به آن ها پایان بدهم ...
اگر چیزهایی را دوست داشته ام و ندارمشان ...
برای این است که خودم بلند نشده ام ... قدم بر نداشته ام ...
یا این که اعتقاد دارم نمیشود با قاطعیت راجع به آینده نظر داد ...
نمیشود حتی مطمئن گفت که یک ساعت دیگر من کجا هستم و چه کار میکنم ...
اما اعتراف میکنم که اگر خیلی اتفاق های خوب برای من نیافتاده است
به سهل انگاری ها و ضعف خودم برمیگردد ...
از چند وقت پیش ... چیزی را میخواستم ... خیلی به نظرم دست نیافتنی بود ...
بعضی ها میگویند خواستن ها دو جورند یا هوس اند و فروکش میکنند ...
یا میل و علاقه ی معنوی اند و میمانند ...
خواستنی که من میگویم هردویشان را داشته ... یا شاید هم نداشته ...
خواستن بود به معنای واقعی کلمه ... بعد ... الان این اتفاق افتاد ... .
این طوری شد که من متوجه شدم میتوانم ... و اگر نتوانسته ام ... نخواسته ام ... .
حالا میخواهم بعضی چیزها را عوض کنم ... بعضی چیزها را بریزم دور ...
و جایشان چیزهای جدید بگذارم ...
نمیدانم کی دلزده بشوم و باز رخوت سراغم بیاید .
ولی الان و در این لحظه این تغییر را میخواهم ...
پ.ن: اصولا به هرچیزی که دلم بخواد میرسم ! ...
+درد درومدن دندون عقل :((((