۳۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها ...

 چند روز است که فکرم به شدت مشغول یک چیز شده است ...

به این که چقدر همه چیز خوب نیست! هی برمیگردم عقب ...

هی می آیم جلو ... گذشته و حال را زیر رو رو میکنم ...

تازه تازه، متوجه شده ام که اگر چیزهایی هنوز مرا اذیت میکنند ،

برای این است که خودم نخواسته ام به آن ها پایان بدهم ...

اگر چیزهایی را دوست داشته ام و ندارمشان ...

برای این است که خودم بلند نشده ام ... قدم بر نداشته ام ...

یا این که اعتقاد دارم نمیشود با قاطعیت راجع به آینده نظر داد ...

نمیشود حتی مطمئن گفت که یک ساعت دیگر من کجا هستم و چه کار میکنم ...

اما اعتراف میکنم که اگر خیلی اتفاق های خوب برای من نیافتاده  است

به سهل انگاری ها و ضعف خودم برمیگردد ...

از چند وقت پیش ... چیزی را میخواستم ... خیلی به نظرم دست نیافتنی بود ...

بعضی ها میگویند خواستن ها دو جورند یا هوس اند و فروکش میکنند ...

یا میل و علاقه ی معنوی اند و میمانند ...

خواستنی که من میگویم هردویشان را داشته ... یا شاید هم نداشته ...

خواستن بود به معنای واقعی کلمه ... بعد ...  الان  این اتفاق افتاد ... .

این طوری شد که من متوجه شدم میتوانم ... و اگر نتوانسته ام ... نخواسته ام ... .

حالا میخواهم بعضی چیزها را عوض کنم ... بعضی چیزها را بریزم دور ...

و جایشان چیزهای جدید بگذارم ...

نمیدانم کی دلزده بشوم و باز رخوت سراغم بیاید .

ولی الان و در این لحظه این تغییر را میخواهم ...

 

 

پ.ن: اصولا به هرچیزی که دلم بخواد میرسم ! ... 

+درد درومدن دندون عقل :((((

  • ۳ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵

    کنکور سراسری^_~ تموم شد !

    رشته ای دلم میخاس درومدمم ..

    اونم دانشگا تهران ..

    تبریک به همه ی کسایی که درومدن ..

    رقیه جونم .. مبارکه ..

    پرواز جان .. تبریک میگم عزیز

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

    تعطیلات !


    گاهی وقتا آدم حوصله ی خودش رو هم به زور داره

     و دقیقا همون روزه که همه ی عالم و آدم باهات کار دارن و

    تو فکر میکنی با خودت کاش یه امروز تو رو فراموش کرده باشن !

    اینجاست که میگن : تنهایی طلاست !

    کاش یه دکمه رو سرم داشتم که با روشن شدنش مردم میفهمیدن

    که امروز حوصله ی هیچ آدمی نداری !

    ندارم حوصله صداشونو...ندارم! چه برسه بتونم وجود فیزیکیه کسی رو تحمل کنم !

    بذارید تو سکوت آدما فکر کنن .

    فردا صبح که از خواب بیدار شدن حالشون خوب میشه خوب.

    فقط یک امروز اعصاب رفته تعطیلات !

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۱ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

    این فیلد میتواند خالی باشد ..


    با این وضعیتی که پیش میره ،

    آیندگان جز یه مشت احمق ،

    چیز دیگه ای نمیشن ، احمق هایی که تو خانواده پذیرفته نشدن

    و تو صفحات مجازی دنبال توجهن .


  • ۵ پسندیدم
  • ۹ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

    این فیلد میتواند خالی باشد !

    استرس و نگرانیه شدید برای یک خانوم سم مهلک است !

    لطفا پرهیز کنید و کنیم !


    +این سازمان سنجشم کشت مارو ، با این ادا اطواراش ! حسابو کتاب نداره ک هیچی تو .. !

  • ۶ پسندیدم
  • ۱۵ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    اعتراف نوشت !

    میخوام اعتراف کنم که :

    به چیزی که ضخامت پوست آدمو تغییر بده ، میگن تجربه ؛

    و یه تجربه ی خوب اونکه تو رو پوست کلفت تر کنه !

  • ۷ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    لبخند نویسی :)

    فرض کن سوار ی تله کابین میشی .. کلی هیجان داری ..

    با عشق منتظری ببینی چی میشه و آروم و قرار وجودت با ی انرژی بی اندازه ،

     مبادله شده .. تله کابین راه میفته ..

    ب مناظر دور و برت نگاه میکنی .. ب ارتفاع ..

    ی ذره سرده .. ی ذره میترسی ..

    از ی جایی ب بعد  ، مه دور و برت رو میگیره ..

    و جایی دیده نمیشه ..

    این موقع ها لازمه چشماتو ببندی و ی نفر برات

     از مسیری تعریف کنه ک تو نمیتونی ببینیش ..

    یا جفتتون نمیتونین ببینین ..

    ولی اون ، نقش خودشو توی این رویا ایفا میکنه ..

     و مسیرو برات قشنگتر توصیف میکنه ..

     و بعد از اون مه ، میتونی طلوعی قشنگ از خورشید رو تماشا کنی ..

    تو زندگیم همینجوریه ..

    از ی جایی ب بعد انرژیمون کم میشه .

     سردمون میشه و مه نا امیدی دور و برمونو میگیره و لازمه ی نفر ، ..

    ی نفر باشه و دستشو بذاره پشتمونو بگه :

    " چشماتو ببند .. از اینجا ب بعدش پای من .. "


  • ۱ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

    دوراهی

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..

    دوراهی ..


    امشب تا صب انقدی مینویسم دوراهی تا معنیشو از دست بدع واسم ..


    دوراهی ..

    ...

    ...

    ...

    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

    💙

    گاهی اوقات .. خیلی زود ، دیر میشود ..

  • ۲ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

    مزخرفات را دور بریزید ...


    مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار

    می گوید ازدواج کنم!

    و بی شک اگر من روزی،

    با مردی ازدواج کنم که

    باهم به مهمانی های احمقانه ای برویم،

    که مردان یک طرف جمع شوند و

    از سیاست و کار و فوتبال بگویند و

    زنان یک طرف دیگر جمع شوند و

    از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و

    ساکشن و پروتز لب و پستان و جک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان،

    در رختخواب وسریال های ترکیه ای ماهواره و

    خرم خاتون حرف بزنند،خودم را آتش می زنم!!!


    مادر من..عزیز دلم،

    اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و

    تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و

    آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و

    شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و

    شب گردی های بی هوا و

    سفر های بی هوا با کوله پشتی و

    عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و

    دیوانه بازی هایی از این دست زد و

    آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که

    به زمین و زمان و هر پشه ی نَری که 

    از دور و برم رد می شود گیر نداد و

    به من احساس "رفیق" بودن داد.

    و نه تنها

    احساس "زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان 

    حسودی شان شد و مجبور شدیم

    برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم،

    آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم؛

    که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است

    و ازدواج به جای اینکه ، سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد،

    سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و

    غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست،

    احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید.

    مرا ببخش.


    +این متنو قبلا جایه دیگه ای هم گذاشته بودم .

  • ۵ پسندیدم
  • ۱۲ نظر
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵