رفتیم انقلاب .. آرزو خسته شد ی کم نشست رو نیمکت ..
یه اقای میانسال بهم گف توام بشین ..
گفتم نه ممنون
گف بیا بشین دختر .. جا باباتم
من نشستم
برگشتگفت :
همین کارارو میکنید که جمهوری اسلامی میکندتون تو کیسه ...
+صرفا برای ثبت شدن .
من هی دلم می خواهد بنویسم . وقتی دارم کار می کنم . وقتی راه می روم . وقتی دارم می خوابم . دلم می خواهد یک چیزهایی بنویسم . شاید اصلا مهم نباشد . شاید خیلی الکی باشد ولی خب دلم می خواهد بنویسمشان ولی وقتی می آیم اینجا همش زل می زنم به کیبورد . انگار چیزی برای نوشتن ندارم . بعد بیخیال می شوم و می روم دنبال زندگی روزمره .
دیگر عادت کردم به ننوشتن. مثل اشکهایم که آنقدر نگهشان داشتم برای وقتهای تنهایی که دیگر گریه کردن یادم رفت .
حتا گاهگاهی دلم برای وبلاگم می سوزد فکر می کنم مثل یک زن پیر دستش گرفتم یک روز بردمش خانه سالمندان و حالا اگر وقت کنم یک روزی بهش سر می زنم که هم دلش نشکند هم خودم عذاب وجدان نداشته باشم .
من اینجا را دوست دارم به اندازه همه مواقع دلتنگی و روزهای تنهایی . حتی اگر خودم بنویسم و فقط خودم بخوانمش ..
+ :)
بعضی وقتها دل آدم یه جوری می شود . یه جوری که اصلا معلوم نیست . انگار از مرز دلتنگی هم گذشته . بعد هر چه قدر به دور و برت نگاه می کنی که دلیلش را پیدا کنی هیچ چیزی نیست . انگار زل زده ای تو ی تاریکی مطلق و دنبال چیزی می گردی که اصلا نمی دانی چیست . حتی وقتی همه چیز خوب است . همه چیز آن طوری است که باید باشد باز هم این حس لعنتی هست .سالهاست گاه گاه دلتنگ چیزی می شدم که اصلا نمی دانم چیست . یه وقتهایی چنگ می اندازد روی دلم می نشیند و من هرچقدر میگردم دلیلش را پیدا کنم که برای همیشه از شرش خلاص شوم فایده ندارد بعد آنقدر می گذرد تا یادم برود هست .
ولی خوب میدانم حوصله روز های گذشته را ندارم چه برسد به اینکه دلم برایش تنگ شود . شاید یک جایی از دلم برای روزهای آینده تنگ می شود .