۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

این خاطره ی پیر به هم‌میریزد .. آرامش تصویر به هم میریزد ..

دقیقا مابین یه حالتی ام به طوری که :
باید کلی حرف بزنم ولی نمیزنم ..
دچار یه خودسانسوری شدم که حد نداره ..
حتی تو ممو گوشیمم دارم خودمو سانسور میکنم ..
حتی تو کانال یک نفره ی خودم ‌‌..
حتی تو دفترام ..
به جایی رسیدم که دارم برمیگردم عقب و بعضی چیزارو پاک میکنم ..
حتی پست های این وبلاگ هم یکی یکی دارن کم میشن  ..
منتظرم ..
منتظر ...

  • ۵ پسندیدم
  • ۱ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۲۶ خرداد ۹۶

    نهم خرداد ماه 1396

    رفتیم انقلاب .. آرزو خسته شد ی کم نشست رو نیمکت ..
    یه اقای میانسال بهم گف توام بشین ..
    گفتم نه ممنون 
    گف بیا بشین دختر .. جا باباتم 
    من نشستم 
    برگشت‌گفت : 
    همین کارارو میکنید که جمهوری اسلامی میکندتون تو کیسه ...

    +صرفا برای ثبت شدن .

  • ۳ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶

    من اینجا را دوست دارم

    من هی دلم می خواهد بنویسم . وقتی دارم کار می کنم . وقتی راه می روم . وقتی دارم می خوابم . دلم می خواهد یک چیزهایی  بنویسم . شاید اصلا مهم نباشد . شاید خیلی الکی باشد ولی خب دلم می خواهد بنویسمشان ولی وقتی می آیم اینجا همش زل می زنم به کیبورد . انگار چیزی برای نوشتن ندارم . بعد بیخیال می شوم و می روم دنبال زندگی روزمره .

     دیگر عادت کردم به ننوشتن. مثل اشکهایم که آنقدر نگهشان داشتم برای وقتهای تنهایی که دیگر گریه کردن یادم رفت .

    حتا گاهگاهی دلم برای وبلاگم می سوزد فکر می کنم مثل یک زن پیر دستش گرفتم یک روز بردمش خانه سالمندان و حالا اگر وقت کنم یک روزی بهش سر می زنم که هم دلش نشکند هم خودم عذاب وجدان نداشته باشم .

    من اینجا را دوست دارم به اندازه همه مواقع دلتنگی و روزهای تنهایی . حتی اگر خودم بنویسم و فقط خودم بخوانمش ..


    + :)

  • ۳ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۷ خرداد ۹۶

    بعضی وقتها ..

    بعضی وقتها دل آدم یه جوری می شود . یه جوری که اصلا معلوم نیست . انگار از مرز دلتنگی هم گذشته . بعد هر چه قدر به دور و برت نگاه می کنی که دلیلش را پیدا کنی هیچ چیزی نیست . انگار زل زده ای تو ی تاریکی مطلق و دنبال چیزی می گردی که اصلا نمی دانی چیست . حتی وقتی همه چیز خوب است . همه چیز آن طوری است که باید باشد باز هم این حس لعنتی هست .سالهاست گاه گاه دلتنگ چیزی می شدم که اصلا نمی دانم چیست . یه وقتهایی چنگ می اندازد روی دلم می نشیند و من هرچقدر میگردم دلیلش را پیدا کنم که برای همیشه از  شرش خلاص شوم  فایده ندارد بعد  آنقدر  می گذرد تا یادم برود هست .

    ولی خوب میدانم  حوصله روز های گذشته را ندارم چه برسد به اینکه دلم برایش تنگ شود . شاید یک جایی از دلم برای روزهای آینده تنگ می شود .

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • فاطمه :)
    • جمعه ۵ خرداد ۹۶