۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

موندنی نیستم .. حالتونو بد میکنم فقط ..

هیجدهم امتحاناتم شروع میشه و من کاری واسشون نکردم ..

۵شنبه مبرم تهران .. دیگه نمیتونم اینجا بمونم .. هرچند خوابگاهو هم دوست ندارم .. جمعه ام سعی کنم که زبان بخونم واسه امتحان .‌‌. ازون نگرانی ندارم چون زبانم خوبه و نمرم کامل میشه اگه سرامتحان اوضام خوب باشه ..

+به احتمال نودو یک درصد به خاستگاری امیرحسین جواب مثبت بدم . تو این اوضاع بهترین راهه .. و امبرم بهترین فرده 

نه درصدی ام که رضایت ندارم واسه اینه که میترسم بعدا پشیمون بشم .‌ پشیمون بشم که دختری بودم که برنامم بود اول به استقلال مالی برسم بعد به ازدواج فک کنم اما الان ... 

با استادم صحبت کردم .. گفت ازاین ترم میتونی جابی که بهت معرفی میکنم کار کنی .. تنها این قول استاد میتونه دلگرمم کنه که ب امیر جواب مثبت ندم 

.

.

.

.

.

نقطه ها حرف سکوت بودن 

تمام 

اینجاهم تمام شد

  • ۲ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

    خدایا ؟

    هرآن امکان داره که منفجر شم .. جسمم .. مغزم .. روحم ..

    انفجاز مهیب .. که خیلیارو ممونه عذاب بده ...

    مگه کم باعث عذابم شدن ؟ کیا بودن قبل کنکورم همه چیو به باد دادن ؟ 

    وگرنه من الان مدیریت دانشگا تهران نبودم .‌  چی میخوان ؟ جونمو ؟

    گرفتن ک .. الان زنده ام بنظرت ؟ زنده ام ؟ نه .. نه .. اشتباه نکن .. نیستم 

    بیخیال .. مهمم مگه ؟ نوچ .. 

  • ۳ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

    خدایا .. میشه تمومش کنی ؟

    از ترحم کردن بیزارم .. ازینکه بعد اینهمه مدت کسایی بیان حالمو بپرسن که حتی چش دیدنمم ندارن تو حالت عادی .. متنفرم ازین وضعیتم

    از فضولیای بی جای اینواون .. از خوبی گفتنای دوستام و حتی فامیلام .‌‌‌. 

    متنفرم ازشون .‌‌ تنفر به معنای واقعی کلمه ..

    اینستامو پاک کردم .. تلگرامم log out زدم .‌ وب بلاگفامم حذف کردم 

    فقط اینجارو دارم 

    فقط 


  • ۱ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • يكشنبه ۱۲ دی ۹۵

    یا ارحم الراحمین

    خدایا برمن رحم کن . برخانواده ام رحم کن :(

          
  • ۴ پسندیدم
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۱ دی ۹۵

    تو مجلس !


    خواستگار : آقای ... من تعریف خانواده ی شما را از فلانی زیاد شنیده ام .

    پدر : نظر لطفشون بوده .

    خواستگار : من ملاکم برای ازدواج اینه که همسرم باید حتما چادری باشه .

    پدر  : من عذر خواهی میکنم . مثل اینکه جای مناسبی نیومدید !

    خواستگار : ولی دختر شما که چادریه !

    پدر : درسته ولی فکر نمیکنم مناسب شما باشه

    خواستگار : چطور ؟!

    پدر  : خب اگه کسی بیاد خواستگاری دختر من و بگه که من زن چادری می خوام میگم متاسفم و اگه هم بگه من زن مانتویی می خوام بازم می گم متاسفم !

    خواستگار : چرا ؟!

    پدر  : برای اینکه کسی که ملاکش برای ازدواج لباس آدما باشه سطح فکرش به خانواده ی من نمیخوره !

    همینطور که داشتم ظروف را جابه جا می کردم فکر کردم که چه زمانی مردم ما به این درجه از فرهنگ  و شعور اجتماعی می رسند که از تعیین کردن پوشش زنان دست بردارند ؟

  • ۵ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • فاطمه :)
    • شنبه ۱۱ دی ۹۵

    بزرگترین لذت هایی که ... :(

    یکی از لذت بخش ترین کارا واسم اینه که یه شونه برمیدارم و میدم دست بابام دیگه خودش بقیشو میفهمه .. شونه میکنه و واسم میبافه .‌.. کلی ام قربون صدقم میره .. ولی فک کنم دیروز ، آخرین باری بود که میتونستم خودمو واسه بابام لوس کنمو شونه بدم دستش .. 

    دومیشم اینه که از مامانم بخوام واسم‌لالایی بخونه .. حالا هرجا که باشه .. پشت تلفن .. هرجا .. ولی دیگه نمیتونم ازش بخوام .. باید با همون لالایی سر کنم که موقعی که داشت واسه پسرخالم میخوند یواشکی ضبطش کردم ..

    فقط اینکه .. چقد زود همه چی از هم میپاشه .. چفد زود ..

  • ۳ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

    قاب آرزو

    «ط» به من گفت که تصویر منحصر به فرد ذهنت چیست . آن لحظه جوابش را ندادم ؛ اما در تمام راه برگشت به خابگاه توی اتوبوس داشتم به آن فکر می‌کردم . این‌که من توی یکی از اتاق‌های امور اداری دانشگاه دوره لیسانس کار کنم . همانجایی که مشرف به فضای سبز و ساختمان قرمز رنگ است و من همیشه با حسرت به زنان کارمند آن اتاق نگاه می‌کردم . بعد در حالی که من و تو تا همیشه همسفر و همراه زندگی هم هستیم همکار هم شده باشیم و میز تو درست روبروی میز من باشد . بعد در حالی که زمستان است و بخاری اتاق روشن است و ناهارمان را گذاشته‌ایم همانجا تا گرم شود ؛ از پنجره به بیرون نگاه کنم و برف‌های ریزی که می‌بارد؛ دانشگاه را مثل همان روزها با شکوه کرده و هیچ کسی هم توی حیاط نیست و سکوت لذت بخشی توی دانشگاه حاکم است . حتی ماموران حراست هم چپیده‌اند توی اتاقک‌شان و دارند چایی می‌خورند . بعد توی سرمایی که با وجود بخاری و لباس گرم تا مغز استخوان‌هایم  نفوذ کرده و انگشتان دست و پایم سرد و کرخت شده ؛ حس این‌که هم تو را دارم ، هم توی جایی که همیشه دوستش داشتم کار می‌کنم، یک سرخوشی عجیب را توی وجودم سرازیر می‌کند . یک قاب از من و تو و اتاق و دانشگاه و برف و سرخوشی از بودنت تصویر منحصر به فرد ذهن من است ..

  • ۴ پسندیدم
  • ۷ نظر
    • فاطمه :)
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵